سرباز
لعنت به مرزی که تو را میگیرد از این خاک
لعنت به جنگی که نمیفهمد جوانی را
قلب تمام مردمت در سینه میکوبد
وقتی شروعش میکنی این پاسبانی را
نفرین به ترس از حمله، نفرین به هراس از جنگ
نه! تو نمیترسی که ساک خاکیات بسته ست
نفرین به دنیایی که قَدرت را نمیداند
تو ایستادی، گرچه پای ماندنت خسته ست
نفرین به ترس از مرگ، نفرین به هراس از تیر
نه! تو نمیترسی که در اجبار میخندی
راه نفسهای مرا با بغض میبندند
تو بند پوتینهات را هر بار میبندی
از دیدهبانی چشمهای خیس من پیداست؟
دنیا چه شکلی میشود وقتی که آنجایی؟
تو قهرمان کوچههای سرد این شهری
تو آرشی! از سرزمین عشق میآیی
از جادههای کهنهی بیرحم بیزارم
از هرچه دورت میکند، از هرچه دلتنگی ست
نفرین به شب، نفرین! که از پرواز ناگاهت
یک عمر بر پیشانی این سرزمین ننگی ست
تا کی زنان سرزمین من سیه پوشند؟
بیتابی هر روزشان ای کاش آخر داشت
لبخندشان از یاد رفته، کاش قدری هم
تقدیر طرح روشنی از خنده در سر داشت
ای کاش دستان سیاه ظلم را دستی
کوتاه میکرد از سر لبخند و آرامش
ای کاش میشد پس بگیرم سایهات را باز
با داد، با خونگریه، با اصرار، با خواهش
وقتی هنوز این خانه سقفی و دری دارد
یعنی که در پسکوچهها خون تو میجوشد
یعنی که هر لحظه کسی مثل تو یک گوشه
دارد لباس آشنای رزم میپوشد
وقتی که خواب کودکی بر هم نمیریزد
یعنی تو هستی و هنوز این خاک تنها نیست
نفرین به دنیایی که قدرت را نمیداند
نفرین به دنیایی که در حد تو زیبا نیست
این شعر مربوط به همان شب غمانگیر ماه رمضان است.
گرچه برای انتشارش دو هفته صبر کردم اما فکر میکنم این شعر تاریخ ندارد...
میدونی که عـــــــــــاشــــــــــق چهارپاره هاتم <3
و از حقیقتی که کم دیده میشه
پاره ی "تا کی زنان سرزمین من سیه پوشند" فوق العاده بود
دیگه بسه انقدر شعرتو پاره پاره کردم تا احساسم رو بگم
خیلی دوستت دارم مثل همیشه ی همیشه