فصلِ سفیدِ قصه فهمیدن ندارد که
سازِ غمِ ناکوک رقصیدن ندارد که
هیچ افتخاری در سکوت و شرمهایم نیست
لالیِ مادرزاد بالیدن ندارد که
بیداریام کابوس و خوابم بدتر از آن است
شبهای سردِ غصه خوابیدن ندارد که
گنجینهی امید من باز است،شک داری؟
دزدی از این دلمرده ترسیدن ندارد که
فرماندهی فردای من تسلیم خواهد شد
برگرد چون این جبهه جنگیدن ندارد که
حیفند چشمان عزیز تو برای من
گل باشد و سرمازده،دیدن ندارد که
حیف است دستان تو و این میوه های تلخ
این شعرهای کال من چیدن ندارد که
خورشیدِ لبخند تو قیمت دارد و اینجا
وقتِ حراجِ سایه تابیدن ندارد که
قلبم-کویری که از اول خشک و خالی بود-
نوزادِ مرده رنجِ باریدن ندارد که
وقتی خدای عشق دارد آسمانهایت
دیگر بتِ نفرت پرستیدن ندارد که
این عابر آرام آمد و آرام خواهد رفت
بیگانهی ناخوانده نامیدن ندارد که
عمریست این رنجیدگیها را عزادارم
کافیست، داغِ کهنه نالیدن ندارد که