تنها تو عطر ناب آتش را به خود داری
تنها تو میسوزانی ام خورشید منظومه
بگذار دور از تو بمانم ،بی عطش،بی تب
شاید که اعلامت کند این قلب مختومه
شاید شبی دادم به دست باد عشقت را
شاید تو را،یا گریه را،شاید دلم را هم
دریای تو مجذوب امواجش نخواهد کرد
دیگر کمی شنهای روی ساحلم را هم
از عشق من اینبار دارد برف میبارد
گرمای تو دیگر حریف ابرهایم نیست
دلگیری صد فصل را دارم به همراهم
دیگر نپرس این بارش بیجا دلیلش چیست
قندیلهای مانده بر سقف اتاق من
با هرچه تابستان در این خانه نمیمیرد
یا چکمههایت را در این محدوده پایت کن
یا سردیام در استخوانت جای میگیرد
دنیای بیرحمیست، گفتی باورش داری
دنیای بیرحمیست، من هم باورش دارم
دنیای من! میبخشمت با هرچه بیرحمی
دنیای من! میخواهم از تو دست بردارم
میخواهم از آن شانههای غرق آرامش
از چشمهایی که برایم زندگی بودند،
از آن نفسهایی جدا باشم که بی گرماش
روز و شبم در قطرههای اشک محدودند
این قهر یعنی شیشهی عمرم زمین خورده
کمکم ترکهایش به من لبخند خواهد زد
این روزهای بی تو بودن آخرش حتما
فصل طلوعم را به شب پیوند خواهد زد