از خانهی بغض آمده بیرون، چتر سیاهی روی سر دارد
تا زیر باران راه میافتد چشمانی از او خیستر دارد
یا با خودش، یا با تو،گاهی هم در ذهن خود با عشق میجنگد
او میرود سمت فراموشی، از فکر تو قصد گذر دارد
پشت نفسهای پر از گرمات در کوچهی لبخند میپیچد
"این کوچه کِی بن بست شد؟" او خود از آنچه میپرسد خبر دارد
از اخم برمیگردد و رو به آغوش بازِ یک خیابان است
این ساعتِ اوج ترافیک است، ماندن در این غوغا ضرر دارد
بعدش به میدانگاه چشمانت - خورشیدهایت - میرسد، دیگر
دورش نمیچرخد، نمیگوید: "منظومهات عطر سحر دارد"
افتاده در شیبِ اتوبانی، تند است خیلی، حرفهایت را
آهسته باید رو به پایین رفت، این سطح لغزنده خطر دارد
پشتِ سرش حالا پر از شک است،این جادهها را سخت رد کرده
یک پیچِ دیگر مانده آن را هم باید از این بیراهه بردارد
سمت مسیر دیگری اما قلبش نمیآید به همراهش
یک دوربرگردان همین جاها با خاطراتِ یک نفر دارد ،
او را پشیمان میکند ، شاید بیرون کشید از زیر خاکستر
آن حسِ سرکوبِ قدیمی را ، حتی نسیمی هم اثر دارد