قطب های مخالف

مشخصات بلاگ

قطب دستانمان مخالف بود
جذب، قانون اول دنیاست
انتخابت نهایت دوری ست
فاصله، راه دفع آدم هاست

اینستاگرام
elhamnazari410@

بعضی وقتا زندگی به جایی می‌رسوندت که از ته دل راضی میشی به دور بودن از عزیزترین آدمای زندگیت.

یکی یکی ازت دورشون می‌کنه تا بهت بفهمونه که زورش از تو خیلی بیشتره.

بهت حالی میکنه که آرامش و شادی قیمت داره.

که اگه می‌خوای لبخند کسایی که دوستشون داری رو ببینی باید بهاشو بپردازی.

گاهی این بها دوریه و دلتنگی...

اونوقته که آروم میشینی کنار تا توی این فاصله‌های اجباری اختیاری با چشمای خیس منتظر خوشبختی و تحقق آرزوهاشون باشی.

بی سرو صدا فقط همون کاری رو میکنی که از دستت برمیاد...دعا

.

.

.

چند وقتیه خیلی به روزای نبودش فکر میکنم...

به این که چقدر طولانیه این دور بودنا...

.

.

.

فردا تولدشه

به اصرار خودش (که مثل اکثر آقا پسرا فکر میکنه اگه سنش رو بیشتر از اونی که هست بگه، زندگی کمتر بهش سخت میگیره) بیست ساله میشه.

و فردا اولین روزیه که جدی جدی دانشجو میشه.

و با هزار امید و آرزو سر کلاس میشینه.

داره کم کم مردی میشه واسه خودش.

باید مدام تنها سفر کنه.

و چند روز در هفته، تو هوای خشک یه شهر کویری نفس بکشه.

و زیر آفتاب داغش راه بره و یاد بگیره چطور باید تنها گلیمشو از آب بیرون بکشه.

.

.

.

برای داداش کوچولوی من دعا کنید تا خیلی پسر خوبی باشه و خیلی مرد بهتری بشه     ان شاالله

برای عاقبت به خیریش و برای دلتنگی‌های من هم...

 

 

پ . ن

با خودم قرار گذاشته بودم غیر از شعر چیز دیگه‌ای توی این وبلاگ ننویسم              

      غیر از این هم نشده...

                             "برادرم شیرین‌ترین شعر زندگی منه"



  • الهام نظری

از من جدا شد برگ‌های کوچک و زردم

خالی شد از گنجشک‌هایم شانه‌ی سردم


من که خودم پاییز بودم، آمدی، هر روز

با طعنه‌ی برف زمستان تو سر‌ کردم


با شوق تو از پیله دل کندم، به امیدت

پیراهن تنهایی خود را درآوردم


پروانه‌ای آواره ماندم، خام و نو پرواز

حالا کنارت بیشتر آماده‌ی دردم


قبلا نسیم خوب و آرام سحر بودم

حالا شبیه بادهای تند شبگردم


هر شهر، ویران شد سر راه من از وقتی

دنبال کنج سرپناهی امن می‌گردم


با این خرابی‌ها که دنبال خودم دارم

شهر تو هم یک روز آخر می‌کند طردم
  • الهام نظری

تمام زندگی‌ام روی هم تلنبار است

شبیه ریزش یک ساعت شنی شده‌ام

و لحظه لحظه به آخر رسیده رود دلم

پس از عبور تو مرداب ساکنی شده‌ام

 

 از اشتیاق و هیاهو رسیده‌ام به سکون

دلم برای کمی اضطراب لک زده است

دروغ بوده کنارت تمام دلخوشی‌ام

دلم برای دروغ و سراب لک زده است

 

خیال کردم از اینجای قصه با منی و

ستاره‌ای به شب تیره‌ام اضافه شده

تو از قبیله‌ی نوری و زیر چادر من

نگاه روشنت از تیرگی کلافه شده

 

بنای باورم از تو نشست کرده ولی

مواظبم کسی از این خرابه رد نشود

جنازه‌ی دل من مانده زیر این همه درد

خدا کند سر این قصه با تو بد نشود

 

کنار می‌کشم آخر به نفع خنده‌ی تو

رسیده زندگی‌ام به شمارش معکوس

کنار می‌کشم از طعم بکر رویایت

پناه می‌برم از تو به تلخی کابوس

  • الهام نظری

من حسادت می‌کنم حتی به تنها بودنت

من به فرد رو به رویی، لحظه‌ی خندیدنت


من به بارانی که با لذت نگاهش می‌کنی

یا نسیمی که رها می‌چرخد اطراف تنت ...


من حسادت می‌کنم حتی به دست گرم آن،

شال خوشرنگی که می‌پیچد به دور گردنت


وقتی انگشتان تو در گیسوانت می‌دود

من به رد مانده از اینجور سامان دادنت ...


اینکه چیزی نیست ،گاهی دل حسادت کرده به

عطر پاشیده از آغوش تو بر پیراهنت


هیچکس ای کاش در دنیا به تو حسی نداشت

من حسادت می‌کنم حتی به قلب دشمنت


کاش هرکس غیر من، ای کاش حتی آینه

پلک‌هایش روی هم می‌رفت وقت دیدنت



  • الهام نظری

تنها تو عطر ناب آتش را به خود داری

تنها تو می‌سوزانی ام خورشید منظومه

بگذار دور از تو بمانم ،بی عطش،بی تب

شاید که اعلامت کند این قلب مختومه

 

شاید شبی دادم به دست باد عشقت را

شاید تو را،یا گریه را،شاید دلم را هم

دریای تو مجذوب امواجش نخواهد کرد

دیگر کمی شن‌های روی ساحلم را هم

 

از عشق من اینبار دارد برف می‌بارد

گرمای تو دیگر حریف ابرهایم نیست

دلگیری صد فصل را دارم به همراهم

دیگر نپرس این بارش بیجا دلیلش چیست

 

قندیل‌های مانده بر سقف اتاق من

با هرچه تابستان در این خانه نمی‌میرد

یا چکمه‌هایت را در این محدوده پایت کن

یا سردی‌ام در استخوانت جای می‌گیرد

 

دنیای بی‌رحمی‌ست، گفتی باورش داری

دنیای بی‌رحمی‌ست، من هم باورش دارم

دنیای من! می‌بخشمت با هرچه بی‌رحمی

دنیای من! می‌خواهم از تو دست بردارم

 

می‌خواهم از آن شانه‌های غرق آرامش

از چشم‌هایی که برایم زندگی بودند،

از آن نفس‌هایی جدا باشم که بی گرماش

روز و شبم در قطره‌های اشک محدودند

 

این قهر یعنی شیشه‌ی عمرم زمین خورده

کم‌کم ترک‌هایش به من لبخند خواهد زد

این روزهای بی تو بودن آخرش حتما

فصل طلوعم را به شب پیوند خواهد زد

 

  • الهام نظری

شاید دلت را باختی یک جورِ ناممکن

قلبت به عقلت داد یک دستورِ ناممکن


آنجا که هستی قلب تو از دسترس دورست

جایی شبیه نقطه‌های کورِ ناممکن


شاید گرفتم از تو و از چشم‌های تو

حق ورودم را به آن محصورِ ناممکن


یک پنجره احساس کاری می کند از من

چیزی بفهمی غیر از آن منظورِ ناممکن


صیاد اگر امیدوارِ روزی‌اش باشد

ماهی دچارش می‌شود در تورِ ناممکن


بی تو بمانم این غزل را دفن خواهم کرد

دور از شعاع باورم، در گورِ ناممکن

  • الهام نظری

 آخرین موج کار خود را کرد

                                   عرشه از هرچه داشت خالی شد

کشتی واژگون نمی‌دانست

                                   ساحل از دیدنش چه حالی شد

 

دست و پا می‌زدم میانِ خیال

                                   غرق طوفان ناب چشمانت

تکه‌های شکسته‌ی عقلم

                                   کشته‌ی انقلاب چشمانت

 

حال شهری گرفته را دارم

                                   پشت کرده به مشرقش انگار

حال یک خانه خالی از سَکنه

                                   با دری رو به روی یک دیوار

 

حس و حالم شبیه دورانِ

                                   حبس بی‌انتهای زندانی‌ست

حال ببری شکست‌خورده و پیر

                                   حس تلخم شبیه ویرانی‌ست

 

با شکستن میانه‌ات خوب است

                                   از تو اما شکست شیرین است

زخم خوبی که می‌گذاری هم

                                   مثل چیزی شبیه تسکین است

 

قطبِ دستانمان مخالف بود

                                   جذب، قانون اول دنیاست

انتخابت نهایت دوری‌ست

                                   فاصله راهِ دفعِ آدم‌هاست

 

عطر لبخند تازه آورده

                                   دست باد از کنار لب‌هایت

دور از اینجا ستاره می‌ریزد

                                   یک نفر لابه‌لای شب‌هایت

 

روبه روی گذشته‌ات بنشین!

                                   تکه‌هایی هنوز مال من است

لحظه‌هایم مدام پاپیِ توست

                                   قصه‌ات تا ابد وبال من است

 

  • الهام نظری

شده درد دل نکرده هنوز،کسی از حرفهات خسته شود

در امید و آرزوهایت، پیش چشمت درست ،بسته شود

 

شده از دست‌های یخ‌زده‌ات دست گرمی عزیز کم بشود

لشکری را که متحد کردی تا به میدان رسد دو دسته شود

 

دسته‌ای سمت دشمنت برود،ساده از بودن تو دل بکند

از خودت یک شکست بد بخوری،قلبت از بی‌کسی شکسته شود

 

کاش هرگز این چنین نشود،اینکه مثل من از عبور کسی

تار‌و‌پود تنت،خیال و دلت، با تب و درد و غم گسسته شود






  • الهام نظری
پشت سر تو آسمان هم آب می‌ریزد
                                              با دست‌هایی سرد و با پیمانه‌ای از ابر
سدها شکسته، رود از پیراهنش بیرون
                                             دریا هم آمد بدرقه، بی‌طاقت و بی‌صبر


از رفتنت با این شتاب و اخم معلوم است
                                              برگشتنت ساعت ندارد،پس چه اصراری‌ست،
با وعده ی توخالی‌ات حکم نمک باشی
                                              زخم نبودت قدر کافی مهلک و کاری‌ست


از زیر قرآن رد شدی، لاحول خواندم تا
                                              هول‌و ولایم را به آرامش بدل کردم
این مشکل پیچیده را- دور از تو بودن را-
                                              در عمق دریای دو چشمم سخت حل کردم


در سینه پیچیده هوای رفتنت، تنگ است
                                              راه نفسهایم، تو را کم دارم از حالا
این بغض دارد کار دستم می‌دهد کم کم
                                              بی تو ستون لحظه‌ها! آوارم از حالا

  • الهام نظری
پشت تمنایش کمی این پا و آن پا کرد
درهای قلب بسته‌اش را یک به یک وا کرد

آماده‌ی آغوش باز و دست‌هایی گرم
یک آسمان امید را در کوله‌ای جا کرد

راه درازی پشت سر طی کرده بود اما
برگشت چون تردیدها کار خودش را کرد

برگشته بود از راز قلبش پرده بردارد
برگشته بود اما دلش را مرده پیدا کرد

وقتی نگاهی را شریک چشم‌هایت دید
از دور تنها خنده‌هایت را تماشا کرد
  • الهام نظری