آه...
سه شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۱۲ ب.ظ
دارد به خود میپیچد از دردی همجنس یک کابوس تهرانم
با چه امیدی زخمهایش را اینجا میان شعر بنشانم ؟!
تهران به خود میپیچد از درد سیمان و آهن، آتش و آوار
چشمش نمیبیند میان دود، بغضش گرفته شهر بیجانم
داغ است آغوش زمستانش، آه از هوای آخر دی ماه
آه از طلوع تیره آن روز، از خاک بحران خیزِ ویرانم
این روزها راه نفس تنگ است، دیگر نفس نه! آه پشت آه...
این روزها حرف از نبودنهاست، چشم انتظارم گرچه میدانم...
دلهایمان در پنجههای مرگ، زیر لگدهای خبر له شد
هی واژههای سرد میجوشد، در سینه اش غوغاست ایرانم
دارد وضو میگیرد انگاری مردی میان شعلهها با عشق
فکر طلوع آرمان شهری ست در سایه کابوس تهرانم
آه خدایا صبر ...